«آهن بود پولاد ميرود»

«آهن بود پولاد ميرود»

شعله در شعله

رود در رود

دريا در دريا

كوه  در كوه

صخره در صخره

هزار بازو

هزار مشت

هزار اميد

هزار در هزار شعله شد

تا« ندا» برخاست

 

 و اين كجاوه

كه بارش رنج و عزم يك خلق است

از گذشته   به اينده مي رود

 

سر به سر

در پس اشكها , همه دردها

بنگر!

كجاوه نشين

 باز خنده در خنده ميرود

 

شرارههاي آواز خشم  

در فراز

گلهاي هميشه شكفته در عزم بوده اند

 

اين كجاوه  كه ميرود

 چو تيرِ آرش است

در آخرين دم

آن است

كه

در پس صد گذرگهِ دوزخ و آتش

نماندو

برفت

و ميرود

بر فرشي از

گلبرگهاي شكفته  در اميد

 

آهن بود

پولاد ميرود

به رواني باد

به زلالي دريا

اما

 خوب بنگر, بنگر!

بر آن

از ضربه اژدها

جاي نمانده, نمانده است

اما

ميرود

به استواري صخره

به ماندگاري كوه

به رويا ني جنگل

به فراخي دريا

در ژرفاي عشق به خلق

آهن بود

حال پولاد ميرود

تا صبح رهايي

تا فجر پيروزي

 بدان كه ميرود!

 بدان كه مي رود!...

 

م . مشيري (حميد ايراني)

4 تير 1383

 

template Joomla