«داستان او»

«داستان او»

تا به‌حال هيچ‌وقت نشده بود كه«او» خودش را در آيينه نگاه كرده باشد. حداقل يادش نمي‌آمد كه قيافه‌اش چطور است. خوب مي‌دانست كه كجاها چهره‌اش  نمايان مي‌تواند بشود . توي آب و يا شيشه مغازه‌ها و ... هميشه حواسش بود كه به چيزي كه ميِِتوانست شكل اورا منعكس كند نگاه نكند، فقط يكبار در سراسر عمرش تا آن‌جايي كه به يادش مي‌آمد در آيينه‌اي كه روبرويش بود نگاهش افتاده  و در آن جز يك هيولا نديده بود. ولي از اين تعجب مي‌كرد كه چرا مردم از او فرار نمي‌كنند براي همين مطمئن نبود چيزي را كه ديده بود خودش بوده يانه.


از خودش مي‌پرسيد براي چه بايد توي آيينه نگاه كند و اين‌كه چه قيافهاي دارد به چه دردش مي‌خورد؟  ولي همشيه دوست داشت بداند كه عكس‌العمل آدمهاي ديگر وقتي «او»را مي‌بينند چه است براي همين از جلوي هر كس كه رد مي‌شد در چشمهايش خيره مي‌شد تا ببيند كه عكسِالعمل بقيه نسبت به قيافه «او» چطور است.

اكثرا  آدمها بي تفاوت بدون اينِ‌كه به «او» نگاهي كنند از بغلش رد مي‌شدند و مي‌رفتند  ولي گاهي مي‌شد كه كسي نيم نگاهي به «او» بكند. به‌ندرت كسي بود كه نگاهي كامل به «او» كرده باشد.

دستي به موهايش كشيد و با خودش گفت كه ديگر امروز را از دست نمي‌دهم، نمي‌گذارم به من نگاه نكنند، مي‌روم تو شكمشان كه مجبور بشوند به‌من نگاه كنند آن‌ وقت مي‌توانم قيافه‌شان را بخوانم كه چهرة من چه تاثيري رويشان داشته است.

از فكر بكري كه به سرش زده بود خيلي خوشحال بود و با صداي بلند آواز مي‌خواند. به سرعت رختخوابش را مرتب كرد و  دستي به صورتش كشيد  و رفت روبه‌روي روشويي بدون آيينه‌اش ايستاد و از روي حافظه  ريشش را با تيغ كندي كه داشت تراشيد. باز دستي به صورتش كشيد يك مقداري هنوز بعضي جاههايش زبر بود مي‌خواست بگويد «به جهنم» ولي از اين كه بقيه به‌خاطر آن  قسمت از صورتش كه كامل تراشيده نشده بود  نظرشان نسبت به «او» تغيير كند،  فورا تصميم گرفت اصلاح صورتش را تکميل کند.

لباس مرتبي پوشيد و بهترين ادوكلنش را زد و رفت داخل آشپزخانة كوچكش.  مردد بود كه قهوه بنوشد و يا چاي ولي با بوي قهوه تازه متوجه شد كه قبل ازآن تصميم گرفته بوده است  و قهوه آماده بود. به سرعت صبحانه‌اش را خورد و بلند شد  به ساعت‌اش  نگاهي كرد  ساعت 11 صبح بود. سري به اتاق كارش زد و نوشته‌هايش را جمع جور و كامپيوترش را خاموش كرد. نگاهي به صفحه‌هايي كه تا به‌حال نوشته بود انداخت صفحة 144 بود. نگاهي كوتاه به آخرين سطرهاي كتاب انداخت  و جملات زير را خواند:

«او سعي مي‌كرد كه چهرة خودش را در چشم مردم بخواند براي همين هر روز خودش را به يك ريختي در مي‌آورد  ولي تا به حال نفهميده بود كه بلاخره  قيافه‌اش چطور است ولي مي‌دانست در اين مدت هيچ‌وقت خودش نبوده است و كمِ‌كم عادت كرده بود كه خودش نباشد. خودش نبودن شخصيت «او»را تشكيل داده‌بود. براي كساني كه براي اولين بار «او»را مي‌ديدند مسأله‌اي نبود ولي در اين مدت همة نزديكانش «او»را ترك كرده بودند  و حتي مادرش «او»را ديگر نمي‌شناخت و لي يكسري دوستان جديد  در اين ميان به دست آورده بود كه همه مثل خود «او»  بودند...»

بقيه داستان هنوز نوشته نشده بود و داستان نيمه تمام مانده بود

يادش افتاد كه  ماههاست كه در همين قسمت از كتاب  مانده است و نمي‌توانست داستان را ادامه دهد. تا اين‌كه  بلاخره به اين فكر افتاد كه نكند علت اين است كه چون «او» خودش قيافه‌اش را نديده است نمي‌تواند ادامه داستان را بنويسد ولي اصلا به فكر اين نيفتاد كه آيينه‌اي بخرد  بلكه تصميم گرفت كه مثل قهرمان داستانش چهرة خودش را در مردم ببيند و مردم آيينه «او» باشند.

سري تكان داد  رفت روي صندلي نشست و به فكر فرو رفت.

اصلا «او» چرا اين‌طوري شده؟

مگر توي آيينه نگاه كردن چه اشكالي دارد كه «او» نمي‌خواهد در آيينه نگاه كند؟

جواب اين سؤال برايش مشخص نبود.

بلند شد باز دستي به موهايش كشيد و تو دلش گفت : «ظاهرا بدك نيست».

به‌سمت در رفت  يادش آمد كه قهوه جوش را روشن گذاشته با بي‌حوصله‌گي به سمت آشپزخانه رفت و قهوهجوش را خاموش كرد و باز به سمت در رفت، در را كه باز كرد يهو پريد عقب يكي پشت در بود.

خودش را جمع و جور كرد.

مرد جوان با لبخند به «او» نگاه مي‌كرد، قيافه‌اش خيلي برايش آشنا بود  ولي نمي‌دانست او را كجا ديده است.

با صدايي كه مي‌لرزيد از مرد جوان پرسيد: « ببخشيد شما پشت در خانه من چه مي‌كنيد؟  با كسي كار داشتيد؟»

مرد جوان جواب داد:

« ببخشيد مزاحم شدم مي‌بينم كه شما را ترساندم، واقعا معذرت مي‌خواهم».

خواهش مي‌كنم ولي دنبال كسي هستيد؟

دنبال شما هستم.

دنبال من؟!!

بله شما

خودتان كي هستيد؟ من شما را مي‌شناسم؟ البته قيافه‌تان برايم خيلي آشنا است ولي به خاطر نمي‌آورم  كه شما كي هستيد. خيلي معذرت مي‌خواهم  مي‌توانيد بگوئيد با من چكار داريد؟

من را نمي‌شناسيد؟ خوب حق داريد كه من را نشناسيد ولي شايد گاهي اوقات   من را احساس  و تجربه كرده باشيد هرچند كه آن‌قدر آن لحظه‌ها كوتاه بوده‌اند  كه يادتان هم نمي‌آيد...

خيلي فلسفي شد. يعني چي من شما را نديده‌ام ولي احساس كرده‌ام؟ آقاي محترم سر به سر من نگذاريد خواهش مي‌كنم،  خودتان را معرفي كنيد. قيافه شما خيلي برايم  آشنا هست ولي شما را به جا نمي‌آورم...

جوان به جاي جواب دادن از «او» پرسيد

مي‌بينم كه مي‌خواهيد بيرون برويد؟

بله

مي‌توانم منهم به همراهتان بيايم؟ 

مردد بود كه چه جواب بدهد.« اصلا اين مرد كيست؟» 

مرد جوان كه ترديد «او»را ديد معطل نكرد و قبل از اينكه «او» حرفي بزند  و نه بگويد  پرسيد

مي‌بينم كه  مردد هسنيد

بله، آخر شما كي هستيد كه همراه من هم مي‌خواهيد بيائيد؟

اگه اجازه بدهيد كه همراهتان بيايم برايتان توضيح خواهم داد.

من براي انجام كاري مي‌روم.

چه كاري؟ از اين‌كه سؤال مي‌كنم جسارت من را ببخشيد.

نمي‌دانست چه جوابي بدهد. از خودش پرسيد: «چه جوابش را بدهم؟ اين‌كه به‌خاطر قهرمان داستاني كه دارم مي‌نويسم مجبورم كه خودم هم مثل «او» باشم و چهرة خودم را در ديگران ببينم... نه حتما فكر مي‌كند من ديوانه‌ام، پس بهتراست يك جواب درست حسابي بدهم كه طرف شك نكند...

از خودش باز سؤال كرد ولي اين كيه كه از اين سؤالات از من مي‌كند ... احساس كرد كه خودش هم مايل است كه جوان همراهش باشد ولي علت آنرا نمي‌فهميد كه چه است. بيشتر يك احساس دروني بود. «پس بايد جوابي بدهم كه طرف هم ناراحت نشود، راست مي‌گويد در مسير هم را خواهيم شناخت».

جواب داد :«مي‌روم بانك كار دارم».

جوان با خنده  و تعجب گفت  :« بانك !؟ جواب خوبي جور نكرديد  ولي در هر صورت اگه اجازه بدهيد من همراهتان بيايم. كاري با كارهايتان ندارم، مصاحب شما خواهم بود».

يادش افتاد كه مدتها بود كه مصاحبي نداشته است. مي‌خواست از جوان تشكر كند كه قصد دارد مصاحب «او» باشد ولي فكر كرد كه نگويد بهتر است. لذا در جواب جوان وقتي سري به علامت رضايت تكان داد.

خوبه، متشكرم پس باهم برويم.

نزد خودش فكر مي‌كرد كه آيا بايد از خير كاري كه مي‌خواهد انجام دهد بگذارد  و با جوان يك گردش كوتاهي بكند و بگذارد كارش را براي فردا؟ « نه!  قهرمان داستانم منتظره كه داستان را ادامه بدم،  يك كاري مي‌كنم كه اين جوان متوجه نشود.  تازه همين بر خورد جوان با من يك عكسالعمل  مثبت ارزيابي مي‌شود و مي‌توانم آن‌را در جدولم در ستون عكسِ‌العملهاي مربوط به زيبا بودن چهره ثبت كنم ... ولي اين جوان كيست ؟چرا خودش را معرفي نمي‌كند؟ اصلا چه فرقي مي‌كند اسمش چه است، هر چي مي‌تواند باشد.   مهم اين است كه من امروز يك مصاحب دارم چيزي كه ساليان بود نداشتم» و بعد رو به جوان كرد و گفت:

«باشه برويم ، فقط تمام روز را مي‌خواهم بيرون بمانم ،شما امروز مهمان من خواهيد بود».

خيلي  ممنون،  پس راه بيفتيم.

با هم از در بيرون آمدند. آپارتمانش  در طبقه چهارم بود  و «او» هميشه از راه پله مي‌رفت تا به‌قول خودش ورزشي هم كرده باشد. از جوان پرسيد : « اگر اشكال ندارد از راه‌پله برويم؟»

باشه هر جور كه شما ميل داريد.

با هم از پله ها پائين رفتند.

آي بازم اين بچه كثيف داره ونگ مي‌زنه! حال آدم بهم مي‌خورده. دماغش هميشه آويزانه  ...

جوان پرسيد اين بچه كي هست؟

بچه زنيه كه هفتهِ‌اي 4روز مي‌آيد ساختمان را تميز مي‌كند. يكبار آن قدر اين بچه كثيف ونگ زد كه  من رفتم سراغش كه  بيايد بچه‌اش را جمع و جور كند . اعصاب من را خرد كرده بود.

جوان با هيجان پرسيد: « خوب زنه چي گفت ؟»

زن جوانيه. مي‌گفت شوهرش معتاده.   او ديپلم داره ولي  شوهرش بيكار شده. تنها درآمد زندگي آنها همين كاريه كه اين‌جا مي‌كنه. از اين‌كه بچه را نزد شوهرش بگذاره مي‌ترسه چون مرده،  يا خماره و يا دنبال مواد.  مي‌گفت بعيد نيست اگه نيازش باشه بره بچه را در مقابل مواد بفروشد. براي همين بچه را مجبوره با خودش بياورد سر اين‌كار ولي چون در حين كار نمي‌تواند «او»را نزد خودش نگاه  دارد مي‌گذاردش داخل  يك سبد در  راه پله‌ها كه صداي گريه‌اش به كسي نرسه.

جوان پرسيد: « خوب شما چيكار مي‌كني؟ به اينها كمك نمي‌كني؟»

كمك؟ براي چي؟ مي‌خواستند بچه درست نکنند.

جوان نگاهي به او  كرد و به‌سمت بچه رفت و «او»را در آغوش گرفت و دماغش را با دستمالش پاك و صورتش را تميز كرده و با مهرباني او را نوازش كرد و  بوسيد.

بچه آرام شده بود و به جوان مي‌خنديد.

يادش آمد اين بچه هيچ‌وقت به «او » نخنديده بود.

جوان بچه را به آرامي‌در سبدش گذاشت و پرسيد:« تو خانه خوراكي نداريد؟»

چه خوراكي؟

خوراكي براي بچه.

چيزهاي معمولي  مقداري هست .

اسباب بازي نداريد؟

اسباب بازي؟!

مقداري فكر كرد . چرا يك كمد پراز اسباب بازي داشت.

با جوان به آپارتمان بر گشتند و چندتا از اسباب بازيها و مقداري شيريني برداشته و پائين آمدند.

جوان اسباب بازيها را به بچه كه ديگر گريه نمي‌كرد نشان داد و بچه خنده زيبايي كرد.

مقداري از شيرينيها را به دهان «او» گذاشت.

بچه با ولع دست جوان را گرفته بود و شيريني را مي‌خورد.

جوان بلند شد چيزي را زير  سر بچه گذاشت.

از او پرسيد چي گذاشتيد زير سرش؟

مقداري پول و يك آدرس.

آدرس كجا؟

آدرس جايي كه به آنها كمك  شود.

عجب حال و حوصله‌اي  داريد ،  ها! من شش ماهه اينها را مي‌بينم، هر روز وضعيت همين‌طوره.

جوان پرسيد در اين شش ماه به آنها كمكي نكردي؟

جواب داد:« نه براي چي كمك كنم؟ هر كس بايد به فكر خودش باشد».

با هم پائين رفتند   و از ساختمان خارج شدند.

در كنار هم راه مي‌رفتند.

پير مردي كه بساط دستفروشي داشت گاريش در جوي آب گير كرده بود و چيزي نمانده بود که  واژگون شود.

بازم اين پيرمرد  ول كن ما نيست،  با اين اشغالهايي كه مي‌فروشد. ببين گاريش گير كرده  خدا كنه گاريش بشكنه كه از شرش راحت شويم. چند نفري هم از كنار پيرمرد رد شدند و بي اعتنا گذشتند وقتي خوب نگاه كرد اين رهگذران صورتي نداشتند و...

جوان به‌سرعت به‌سمت گاري رفت و زير آن‌را گرفت و گاري را با كمك پير مرد بيرون كشيد.

پير مرد جوان را دعا كرد

دست جوان خوني شده بود.  پيرمرد دستمالش رابيرون كشيد و دور دست او بست.

جوان از «او» پرسيد:

« بابا جون تو با اين سن و سال چرا دست فروشي مي‌كني؟»

پيرمرد جواب داد: « پسرم چه كار مي‌توانم بكنم؟  پسرم سرطان داره كلي پول داروهايش مي‌شود. من صبح تا عصر در يك مدرسه فراش هستم و از عصر مي‌آيم تو خيابان  براي دست فروشي ...»

چوان پرسيد باغباني هم بلدي؟

بله آقا بلدم.

خوب بيا اين آدرس را بگير برو بهت كمك مي‌كنن و صورت پيرمرد را بوسيد و از او درحالي كه پيرمرد مشغول دعا كردن بود جدا شدند.

جوان  از «او» پرسيد چرا به او كمك نكرديد؟

من چه كاري دارم به كار ديگران، اين‌كه تقصير من نيست كه پسرش مريضه. تازه منكه پولم را از باد هوا نگرفته‌ام كه حالا دو دستي تقديم اين آدما كنم. خودتان هم كه كمك كرديد دستتان آش‌ولاش  شد، اين خوبه ؟ ببين دست من سالمه سالمه و دست شما  خوني و شايد هم در اثر همين زخم كزاز بگيريد و بميريد...

جوان فقط نگاهي كرد و آنها به راه خود ادامه دادند.

به بانك رسيدند و هر دو وارد بانك شدند.

زن ميانسالي پشت گيشه نشسته بود.

سلامي‌كرد  و روي صندلي كه جلو كارمند بانك بود،  نشستند.

بله بفرمائيد كاري مي‌توانم برايتان بكنم؟

البته،  من مي‌خواستم قرار داد سپرده ثابتم را تمديد كنم.

بله با كمال ميل.

كارت بانكي را جلوي كارمند بانك گذاشت. يهو  به‌فكرش زد اين جوان اصلا كيه حالا كنار دستش نشسته  چرا بايد از همه چيزهاي زندگي من سر در بياورد...

صداي خانم كارمند حواس  «او»را به‌جاي خود آورد.

بله چند سال ديگر مي‌خواهيد تمديد كنيد؟

5 سال ديگر. فكر كنم يك‌درصد بهره اش بيشتر شود.

بله يك درصد بيشتر مي‌شود. من تحقيق كرده‌ام.

خيلي خوبه پس 5سال ديگر تمديد مي‌كنم، شما حق برداشت نداريد.

سپس ورقه‌اي را امضا كرد  و با جوان از در بانك بيرون آمدند.

در دست جوان كيسه‌اي بود.

پرسيد در كيسه چي داريد؟

مقداري پول داشتم برداشتم.

از «او» پرسيدشما چند وقت سپرده ثابت داريد؟

10سالي هست. ارث پدريم است.

بهره مي‌گيريد؟

بله

با بهره چه كاري مي‌كنيد؟ من فكر مي‌كردم شما نويسنده موفقي هستيد و مشكل مالي نداريد.

بله به پولش كه نياز ندارم همين‌طوراضافه مي‌شود.

-پس براي چي مي‌خواهيدش؟

- خودم نمي‌دانم. دوست دارم اضافه‌اش كنم. اصلا من چرا اين حرفها را براي شما  مي‌زنم؟  اصلا شما كي هستيد؟  و چه از من مي‌خواهيد؟

جوان حرفي نزد و جوابي نداد و «او» نيز ديگر سؤالش را تكرار نكرد. مقداري در سكوت در كنار هم راه رفتند.

جوان ناگهان ايستاد  به «او» گفت ببين چقدر زيباست!

هر چقدر نگاه كرد چيزي كه زيبا باشد نديد لذا پرسيد چي را نگاه كنم؟ چي زيباست؟

جوان،  زني را نشان داد كه داشت دخترك كوچكش را مي‌بوسيد

خوب كه چي؟  دارد دخترش را مي‌بوسد. چي چي اين زيباست؟

ببين! در چشمهاي آن زن عشق را ببين كه چگونه پاك و صادق است.

ما رو باش که با يك آدم  ديوانه همراه شديم. عشق چيه؟ اين مزخرفات چيه؟ به واقعيت كار داشته باش. آن است كه گريبان ما را چسبيده.

جوان خنديد و گفت:  واقعيت؟ واقعيت آني هست كه هر كس خودش مي‌سازد، نه؟ واقعيت را مي‌شود تغيير داد. انسان برازندة آن است ... و ديگر حرفي نزد.

هر دو با هم  به‌رفتن ادامه دادند.

« او» رو به جوان كرد و گفت : « تو هم آدم عجيبي هستي ها!  خيلي دلم مي‌خواست بعضي وقتها مثل تو باشم،  ولي نمي‌شه». بعد فكر كرد كه دارد جوان را «تو» صدا مي‌زند ولي ديگر جوان برايش غريبه نبود.

جوان پرسيد : « نمي‌شه !؟ منكه گفتم شما مرا در بسيار لحظات كوتاه تجربه و احساس كرديد...»

بله  نمي‌شه تا مي‌آيم يك  خورده فكر ديگران باشم،  مي‌گم مگه من نيازمند شوم كسي به‌داد من مي‌رسه؟ بعد هم من ول مي‌كنم. آره عزيز  هركس بايد به فكر خودش باشد.

به دم سينما رسيدند. خيلي دلش مي‌خواست كه آن  فيلم را ببيند. به جوان گفت «بريم سينما؟»

باشه تو هر كاري بكني من باهت هستم. جوان هم داشت اورا تو صدا مي‌زد. خيلي خوشش آمد چون سالها بود كسي «او» را تو صدا نكرده بود.

خنديد و با شيطنت پرسيد: « هر كاري بكنم تو با من هستي؟»

آره

رفت دم گيشه دوتا بليط خريد و وارد سينما شدند.  فقط نفهميد كه چرا ماموري كه بليط ها را چك مي‌كرد  يكي از آنها  را پس داد. تا آمد سؤال كند  كه جوان گفت «نمي‌خواهد سؤال كني  لازم نيست».

آخر چرا فقط يكي را پاره كرد.

مهم نيست تو كه جا رو گرفتي  صندلي را كه داريم مي‌تواني بعد از فيلم بروي پس بدهي.

بابا تو هم حوصله داري ها!

با هم وارد سالن شدند  و هر كدام روي صندلي خود نشست.

چند لحظه بعد زني نزديك شد و پرسيد ببخشيد صندلي سمت راستتان خالي هست؟

خيلي عصباني شد  و با عصبانيت پاسخ داد: نخير خانم!  و بعد تو دلش گفت «زنيكه كوره مرد به اين گندگي را نمي‌بينه».

زن حرفي نزد و روي صندلي سمت راست جوان كه خالي بود نشست و معلوم بود كه از جواب «او» به‌شدت عصباني شده و اصلا ديگر به آن سمت نگاه هم نكرد.

فيلم شروع شد.

خيلي عجيب بود فيلم  در مورد زندگي  يك مرد كه  قيافه خيلي زشتي داشت، بود.   مرد آرزو داشت كه زيبا شود.... يهو احساس كرد كه پلكهايش  سنگين شده  وقتي بيدار شد كه جوان «او» را تكان مي‌داد.

ديگر كسي در سينما نبود.

با هم بيرون رفتند

جوان گفت عجب خوابي كردي ها!

آره خيلي خسته بودم.

در همين موقع از جيب پيرزني كه داشت از خيابان رد مي‌شد كيفي به زمين افتاد.

«او»به سرعت  رفت آن‌را برداشت و داخلش را نگاه كرد  كه مقداري پول داخلش بود. آنرا  فورا در زير لباسش مخفي كرد.

جوان با حالت بر افروخته  گفت : «برو كيف را پس بده!»

مگه ديوانهِ‌ام بعد از عمري يه پول مفت گيرم آمد حالا باز پس بدم؟ تازه تو نمي‌توني به من امر و نهي كني ...

آخر اين  پول آن خانمه است.

اي بابا پول پوله ديگه، چه فرقي مي‌كنه متعلق به كيست.

جوان پير زن  را صدا كرد.

خانم! خانم!

بله آقا

كيفتان افتاده بود زمين اين آقاي محترم مي‌خواست به‌شما بدهد.

«او» با عصبانيت به جوان نگاه مي‌كرد.

زن كه هول شده بود با دستپاچگي به لباسش دست زد،   و فرياد كوتاهي كشيد « خدا مرگم بده كيفم نيست».

خدا عمرتان بده  آقا، شما فرشته هستيد.

نه اين آقا  فرشته است.  من فقط خبر دادم.

مي‌دانيد  اين پول اجاره خانه ام است  ، آن‌را قرض كرده بودم اگر نمي‌دادم صاحب خانه مرا مي‌انداخت بيرون.

جوان پرسيد: « مادر جون مگه كسي را نداري؟»

نه پسرم خانواده ام در تصادف همه كشته شدند. سر پيري بي‌كس شدم ، شوهرم هم چند سال پيش فوت كرد و  من ماندم تنهاي تنها. آدمهاي كمي‌اين‌جا پيدا مي‌شن كه كار شما را بكنن . پول پيدا كنند و بعد آن‌را بر گردانند!

كارت چيه مادر؟

كارم بافتني مي‌بافم و به درو همسايه مي‌فروشم.

بيا مادر جون اين شماره تلفن را بگير، شماره خواهر منه. حتما بهت كمك مي‌كنه!

«او» وقتي كيف را پس مي‌داد بر عكس لحظات اول  احساس رضايت مي‌كرد.

جوان پرسيد : «چرا مي‌خواستي پول اين پيرزن را برداري؟»

من بر ندارم كس ديگري بر مي‌داشت. پول پوله ديگه من چيكار دارم از كجا مي‌آيد.

ناسلامتي تو نويسنده هستي، بايدطبع انساني و   حساسي داشته باشي ولي  ظاهرا از احساس خبري نيست.

اي بابا  واقعيت را بچسب،  من مي‌گم بايد نان را به نرخ روز خورد. همه اينطورين، منم براي همين مردم مي‌نويسم با همه خصوصياتي كه دارند .من‌كه نمي‌خواهم كسي را تغيير دهم. اونا دوست دارند صحنه‌هاي هيجان آور را، منم آن‌را خلق مي‌كنم،  فقط همين.

تغيير! وظيفه هنرمند تغيير جامعه است  و نوشتن در باره اشكالاتي كه وجود دارد  و   در باره ظلمي‌كه به مردم مي‌شود در باره  مقاومت مردم در برابر ظلم و در باره عشقي كه در ذات انساني به همنوع   و به خود زندگي وجود دارد...

اي بابا ول كن حوصله داري ها، فكر خودت باش، مگه خودت مشكل داشته باشي كسي بهت كمك مي‌كند كه من بكنم؟ من كاري به تغيير جامعه ندارم از اين حرفهاي روشنفكرانه نيز خوشم نمي‌آيد، سبك من رئاليسم( واقعگرايي) است  نه چيزي كه تو مي‌گويي يعني يك نوع ايده آليسم تخيلي!

همين موقع متوجه شدند كه سر خيابان شلوغه  با جوان به آن سمت رفتند  يك ماشين بنز سبزو سفيد ايستاده بود  مردم دور ماشين حلقه زده بودند.

با جوان جلو رفتند  يك زن داشت التماس مي‌كرد و دستش تو دست يك ريشو با لباس سبز پلنگي بود. يك بچه كوچك هم  داشت گريه مي‌كرد.

زن  التماس مي‌كرد  و مي‌گفت : «سركار به‌خدا دفعه آخرم بود، ببخشيد».

مرد كه مثل كرگدن  بود داد مي‌زد آمدي تو محل ما و چند تا فحش آبدار به «او» داد  حالا مي‌برمت جايي كه  حالت جا بياد.

نه! اگه بميرم بهتره تا آن‌جايي كه دفعه قبل منو بردي ، اگه ولم نكني بلند مي‌گم دفعه قبل شما كثافتها با من چه كار كرديد كه تا يك ماه مريض بودم.

خفه شو زنيكه ! و محكم زد تو صورت زن كه خون از دهانش بيرون زد.

زن ضجه مي‌كرد و كسي از جايش تكان نمي‌خورد.

جوان از كسي كه ايستاده بود پرسيد آقا جريان چيه؟

هيچي آقا زن بيچاره كه از بدبختي مجبور به تن فروشي شده  را آمده اين لات بي سرو پا  دستگير كند.  زنه از حرفهايش معلومه كه  قبلا هم با اين نره خره سرو كار داشته و بلايي سرش آمده كه حاضر بميره ولي با اون نره.

ولي طرف ول كن نبود.

همه داشتند نگاه مي‌كردند و نره غوله را دشنام مي‌دادند ولي كسي از جايش تكان نمي‌خورد.

جوان رو به «او» كرد و گفت :

« چرا به كمك اين زن نمي‌روي؟ مگر نمي‌بيني مي‌خواهد او را به زور ببرد.

مگه ديوانه شدم؟ جانم را از سر كوچه كه گير نياوردم، خطرناكه، ول كن بابا به ما چه ! بيا برويم! ببين بقيه هم  تكان نمي‌خورند منم مثل بقيه.

همينها را مي‌گويي؟ ببين همه جز تصويري بر صورت ندارند كه تصويري محو شده و تاريك است .

چه فرقي مي‌كنه دارند يا ندارند .بلاخره كسي تكان نمي‌خورد.

جوان باز نگاهي به «او» كرد  و مثل برق پريد جلو. مثل شير مي‌خروشيد ويقه نره غوله را چسبيد و چنان زدش زمين كه آه از نهادش بلند شد.   نفر دوم هم تا آمد سلاح بكشه  اون با لگد زد تو صورتش   كه طرف پخش شد روي زمين و تكان نخورد.

يكي فرياد زد بازم دارند مي‌آيند!

جوان دست زن را گرفت و بچه رابغل كرد و به‌سرعت دويد  و مردم  كه از اين كار جوان جرأت پيدا كرده بودند جلو ماشيني را كه نزديك مي‌شد گرفتند.

همه صورت انساني  نمايان شده بود و از آن نقطه صداي همهمه مي‌آمد  و به‌زودي دود  سوختن چيزي كه مثل دود آتش گرفتن خودرو بود  به هوا رفت.

جوان به‌سرعت مي‌دويد و زن نيز دنبالش  و «او» هم پشت سر هر سه.‌

تاكسي گرفتند  و از محل دور شدند.  مقداري كه رفتند جوان گفت همين جا پياده مي‌شويم!

به يك رستوران رفتند.

جوان از زن پرسيد  راحت باش خطري ديگر نيست.

زن با گريه  جوان را دعا مي‌كرد.

جوان پرسيد خانم شما جوان هستيد، زيبا هستيد. چرا تن فروشي مي‌كنيد؟

زن در حالي كه اشك مي‌ريخت جواب داد:

«به‌خدا آقا چاره‌اي ندارم. شوهرم تو تصادف كشته شد من ماندم و اين بچه. شريك شوهرم اموال او را بالا كشيدو به من نظر داشت  راهي ديگري جز اين برايم نماند  و يا اينكه هم خودم و هم بچه‌‌ام را بكشم»

جوان نگذاشت زن ادامه دهد و پرسيد:

«اگر مشكل ماليتان حل شود قول مي‌دهيد كه زندگي جديدي را شروع كنيد؟

زن جواب داد آره آقا قول مي‌دهم، من زن هرجايي نيستم.  از فرط درماندگي آن‌هم به خاطر اين بچه  كه از بين نره مجبورم اين‌كار را بكنم.

جوان به چشمان زن خيره شده بود و بعد دست كرد تو كيسه اش و مقدار زيادي اسكناس بيرون آورد  و داد دست زن.

گفت تشكر نكنيد برو يد  دنبال زندگيتان.   هر وقت  اين بچه خنديد،  آن  خنده پاداش منه.

زن خم شد مي‌خواست دست جوان را ببوسد  ولي جوان نگذاشت  و به‌سرعت از رستوران  بيرون رفت.

چرا اين‌كار را كردي؟

كدام كار را مي‌گي؟

هم با اون نره غولها در افتادي و هم پولت را دادي به آن زن اگه من بودم هيچ‌وقت چنين كاري نمي‌كردم.  مي‌داني  آنها مي‌توانستند تورا بكشند. تو عجب آدمي‌هستي‌، ها! قابل تحسين هستي ولي ... صحبتش را  ادامه نداد.

جوان حرفي نزد و آرام به «او» نگاه مي‌كرد.

احساس خستگي داشت   با جوان به‌ سمت خانه مي‌رفتند در  راه همه اش به‌كارهاي جوان فكر مي‌كرد. سر راه جوان به جايي زنگ زد و نيم ساعت بعد مردي آمد. جوان دستي بر شانة آن مرد گذاشت و كيسه را به او  داد.  قيافه مرد براي «او» خيلي آشنا بود. به او چندين سال پيش خودش كمك كرده بود ولي بعد كه فهميده بود چه كسي است  گفته بود كه ديگر سراغش نيايد چون خطرناك است و «او » دنبال دردسر نبود .

بعد از دادن كيسه به آن مرد. جوان به‌شدت خوشحال بود و دائم مي‌خنديد و گفت: « آخيش راحت شدم»

من نمي‌فهمم تو همه سرمايه زندگيت را دادي رفت حالا چيكار مي‌كني؟

جوان باز از آن  خنده ها كرد و جواب داد:

همة سرمايه‌ام؟ چيكار مي‌كنم ؟  مشكل اين نيست مشكل آدم بودن است نه پولدار بودن. ثروت انسان به مقدار پولش نيست به مقدار آدميتش هست.

چه حرفهايي مي‌زني تو ها !منكه اصلا نمي‌توانم مثه تو باشم، ولي دلم مي‌خواهد.

جوان  به «او» نگاه كرد  و اينبار «او» احساس كرد كه نگاه جوان در تمامي‌وجودش  رسوخ كرده  و تمامي‌اعضا و جوارح «او» را جوان مي‌بيند . حالت عجيبي داشت كه تابه‌حال هيچ‌وقت نداشته بود.

احساس مي‌كرد كه دوست دارد جوان را بغل كند و ببوسد.

ديگربه خانه رسيده بودند

در را باز كرد و مثل هميشه به جاي آسانسور از راه پله به سمت خانه‌اش در طبقه چهارم رفت.

پشت در خانه يك نامه و مقداري گل بود.

نامه را برداشت نامه همان خانم نظافت چي بود كه تشكر كرده بود برگشت سمت جوان كه نامه را به او نشان بده ولي خبري از جوان نبود.

داد زد كجايي  ؟

ولي صدايي نيامد.

با خودش گفت كجا رفت همين طوري يهو آمد  و يهو رفت.  اسمش را هم بلد نيستم كه صدايش كنم.

پائين رفت ولي خبري از جوان نبود . مدتي دم در ايستاد ولي نه جوان غيبش زده بود.  مدتي ايستاد و بعد دور تادور خانه را گشت. نه او رفته. به سمت خانه آمد   و باز از پله‌ها بالا رفت  و وارد خانه اش شد.

هنوز چراغ را روشن نكرده بود  كه يادش  افتاد اصلا «او» كاري را كه قرار بود بكند را نكرده،  يعني اصلا نتوانسته از عكسآلعمل ديگران بفهمد كه قيافه‌اش چطوراست. با خود گفت« حداقل  جوان  به‌من احساس سمپاتي داشت ...»

احساس گرسنگي مي‌كرد  دست برد  وكليد چراغ را زد.

نه خداي من اين‌جا كجاست  خانه غرق در نور بود و دور تا دور پراز آيينه  و به هر آيينه‌اي كه نگاه مي كرد چهره بشاش جوان نمايان...

به‌سرعت به‌سمت اتاق كارش رفت  و  چراغ را روشن كرد.

دست در جيبش كرد  يك رسيد بانكي بود كه نشان مي‌داد او همة پولش را از بانك  برداشت كرده است و متوجه شد كه دستمال پيرمرد دور دستش  بسته شده است.

نگاهش به كتاب ناتمام افتاد كتاب.  صفحه 199 بود و كلمه پاپان بر انتهاي سطور نقش بسته بود

جمله آخر را از روي كتاب خواند

« و آن‌گاه «او» به آيينه‌ها  نگاه كرد و از تصويري  كه در آن ديد  خوشش آمد و آن‌گاه ذات نهفته انساني در پس «او» را ،   خود را بازيافت...»

 

template Joomla