گل و پيرزن

 

 

 

گل و پيرزن

 

امروز او  به جايمسيريكه هميشه پياده به سمت شركت ميرفت،  از مسير ديگري رفت.  در بين راه  در افكار خودش بود. هنوز نقشه خانه‌يي را كه قرار بود ديروز تحويل رئيسش  بدهد آماده نبود. مي‌دانست   امروز از آن روزهاييخواهد بود كه  رئيس حسابي عصباني بشود و او را  برايصدمين بارابتدا  اخراج   و  چند دقيقه بعد كه عصبانيش فروكش كرد.    گويا كه اصلا اتفاقينيفتاده دوباره استخدام كند.

  همه ما ميدانند  كه وقتي رئيس عصباني بشود  فقط بايد گوش داد و چيزينگفت.

 

 اين پير زن كيه ؟ به قيافه اش نميآيد فقير باشد، سرووضعش كه خوبه  پس برايچي اين‌طور كنار درخت رو زمين نشسته و  خاك زير درخت را  با دست نوازش مي‌كند.

وقتيداشت جملة «اين روزها تعداد ديوانه ها در اين شهر بيشتر از عاقلهاست»  را  به خود  ميگفت  از كنار پيرزن رد شد. و بعد از چند لحظه با فكر دعواييكه منتظرش بود ،   تصوير پيرزن  در ذهنش محو شد و رئيس  با آن قيافة نكره جاي صورت مظلوم و دوست داشتني پيرزن را گرفت.

آنروز درست مثل چيزيكه حدس زده بود گذشت. ابتدا دعواي رئيس   و اخراج شدن  از شركت و بعد از نيم ساعت صدا شدن و رئيس را در پز دوستانه ديدن و ادامة كار مثل روال هميشه.   هر چقدر هم زور زد و حتينهار نيز نخورد وليباز طرح تمام نشد. رئيس وقتي ديد كه او نهار هم نرفته ولي طرح تمام نشده حرفي نزد  و به آرامي به او گفت فردا ديگر تمامش كن اوضاع خراب است.

در مسير بازگشت  اينبار فكر به پيرزن  بود كه او را به مسيري كه صبح آمده بود گشاند.

پيرزن هنوز نزديك درخت نشسته بود. قدمهايش  را آهسته كرد كه بتواند بيشتر او را نگاه كند.

پيرزن  هنوز خاك را نوازش ميكرد. قيافة موقري داشت و از سرو وضعش معلوم بود كه گدا  نيست. « پس حتما ديوانه است»

وقتيبه پيرزن رسيد پايش از كنار او رد نميشد.نزديك او ايستاد.

پيرزن متوجه حضور او نشد.

او متوجه شد كه  پيرزن چيزهايي را زير لب زمرمه ميكند. خوب گوش داد. پيرزن در حال و هواييديگر بود

« دربيا عزيرم در بيا

مادرت اينجاست ازت مواظبت ميكنه!

نترس  دلبندم در بيا»

به خود گفت حتما كه او ديوانه است و اينبار پا اجازه يافت كه قدمي بردارد و از كنار پيرزن بگذرد.

 بقيه روز  را  مثل هر روز گذارند.

« خوب امروز هم از همان مسير ديروز بروم ببينم پيرزن چه كار ميكند. البته عقل يك غريزد كه ”ايبابا  به تو چه“  وليپا    از او  اطاعت نكرد.

بله پيرزن باز آنجا نشسته است. نكنه شب  را اينجا گذارنده. پيرزن بيچاره.

نزديكش شد. لحظه يي درنگ كرد.

« آفرين. عزيزم. ديدي اومديبيرون. خيالت راحت باشه. تو رو كه ديگه نميتونند كاريكنند. بيا بيرون  يه خورده بزرگتر شو تا بتونم ببرمت خونه. قربون قد و قامت بره مادرت»

بيچاره پاك مشاهيرش را از دست داده. يكينيست اينو برداره ببره تيمارستان.., .

يك مرد جوان نزديك شد. مقداريپول برايپيرزن ريخت. عجب  اين بود كه  اسكناسها همه  درشت بودند. مشخص بود كه جوان قصد كمك به گدا را ندارد.

پيرزن , مرد جوان را صدا زد:«بيا پسرجون پولت را بيگر برو دعا كن كه پسرم زودتر بياد بيرون».

مرد جوان لبخند تلخيزد و جواب داد:

  مادر جون ما همه فرزندان تو هستيم.

ديرش شده بود. مرد جوان همچنان مشغول صحبت  با پيرزن بود.

 به سرعت روانة شركت شد وليفكر پيرزن  او را رها نميكرد. « اين پيرزن  كيه؟» توياون باغچه چيهست كه پيرزن لحظهيياز اون غافل نميشه؟ چقدر اسكناسهاييكه مرد جوان به او داد درشت بودند و چرا پيرزن آنها را پس داد؟ و چرا، چرا، چرا.

تمام روز به آن پيرزن و چيزيكه در خاك زير آن بود  فكر كرد و ثانيه شماريمي‌كرد كه عصر بشه. به خودش ميگفت:

«چرا نرفتي با او صحبت كني؟ »

خودش هم علت آن را نميفهميد. فقط يك جواب برايسؤالش پيدا كرد.

« حماقت انساني». آري او با اين كه دلش ميخواست  با پيرزن صحبت كند ولي نرفته  اين‌كار را نكرده  بود. چقدر هر انسانيدر عمرش چنين لحظاتيدارد. چرا شكستن ديوار غريبه مانده و ورود به دنيايآشناييبرايما سخت است. چرا ما از هم وحشت داريم؟ چرا فكر ميكنيم هر آشنا شدنيبها دارد؟ و اينطور هزاران  هزار موقعيتهاييرا كه هر كدام ميتوانست زندگيما را تغيير دهد را از دست داده‌ايم؟

چقدر ما انسانها با هم غريبه‌ايم؟

خوشبختانه كارش را زودتر از زمان تعطيل شدن شركت تمام كرد  و به رئيس تحويل داد.

رئيس پرسيد:

«خيليتو خودت هستي امروز. خدايناكرده مريض هستيد؟»

- نه رئيس مريض نيستم. كار دارم ميخواستم زودتر بردم

- باشه. برو. چشمكيزد كه هر دو معنايآنرا خوب فهميدند.

- نه رئيس از اين خبرها نيست

- اوكيبرو فردا كار جديد را تحويلت ميدهم.

- متشكرم

- خدا نگهدار

به سرعت از شركت بيرون آمد و به سمت  خيابانيكه  پيرزن در آن جا بود دويد.

خداي من او نيست رفته

به خاك زير درخت نگاه كرد. مقدارياز خاك را برداشته بودند. عجب خاك سراسر پر از گل لاله سرخ شده بود. نميفهميد چه اتفاقيافتاده. زير درخت درست همان جاييكه پيرزن نشسته بود نشست. علت اين وقايع را نميفهميد. مگر ميشود ظرف 2 روز خاك زير درخت پراز لاله شود. غير ممكن است.

رهگذرانيكه از نزديك او رد ميشدند  با تكان دادن سر زير لب ميگفتند

« شهر پر از ديوانه شده. اين جوان با اين سرووضع مرتب هم زده بسرش. خدا بهش كمك كند وگرنه از دست رفته است»  و بعضيفقط مي‌گفتند: «بيچاره جوان. بيين شهر پر از ديوانه شده».

ديگر هوا تاريك شده بود. برخاست و به خانه رفت.

دوشيگرفت و مقداريحالش جا آمد.

كسيزنگ مي‌زد. در را باز كرد.

دوستش بود.

- چطوري مهندس؟

- قربانت بيا تو,

بعد از نيم ساعت كه در مورد مسائل مختلف صحبت كردند دوست گفت

چند روز پيش شاهد يك اعدام خيابانيبودم. هنوزم از ذهنم خارج نميشه.

يك جواني را آورده بودند كه با جراثقال دار بزنند. مأمورها خيلي ازش دلخور بودند. ميگفتند او يك قاچاقچياست وليتعدادي جوان كه آن‌جا بودند گفتند نه اين مرد جوان زنداني سياسي است و رژيم ميخواهد از دست او راحت  شود.

دست و دهان جوان را بسته بودند، چشم بند داشت.

با دلخوري از دوست پرسيد:

« تو چرا رفتي اين وحشيگري را تماشا كني؟ خواهش  با همة دوستيكه با هم داشتيم از خانه ام برو بيرون. كسانيكه ميروند چنين جنايانيرا تماشا  ميكنند  را نميشود انسان ناميد».

- نه عزيرم اشتباه نكن. من رفتم مخفيانه عكس بگيرم. برايكارمان  و افشايجنايات  اين رژيم نياز دارم.

- پس ببخش.

- اشكاليندارد. من از تو جز اين توقعينداشتم.

- خوب چه اتفاقي افتاد

- صحنه بسيار دلخراشيبود. جوان را آوردند. مادرش هم بود. چنان دهانش را بسته بودند كه نميتوانست صحبت كند. دستش را چنان از پشت بسته بودند كه از محل آن خون بيرون زده بود.خودشان ميدانستد كه اوضاع شايد خراب بشه. فورا طناب دار را انداختند گردنش  و چراثقال اورا بالا كشيد. جوان رقص مرگ ميكرد. جلادان برايارضايحس وحشيانه خود  كابل را ول كردند و  اوكه هنوز تمام نكرده بود به  زمين افتاد. سرش خورد به يك درخت  كه نزديك آن‌جا بود و شكست و خونش پايدرخت ريخت. جوان در اثر ضربه كشته شده بود وليجلادان مجددا جوان را بالا كشيدند

 - گفتي مادرش آنجا بود. همه اينكارها را در مقابل چشمان مادر مي‌كردند.

- بله. ميگفتند اين مادر همه خانواده خود را در راه مبارزه با اين جلادان از دست داده است و اين آخرين فرزندش بود.

. بياختبار ياد پيرزن افتاد.

- عجب. خوب فيلم را چيكار كردي

همين جاست. ميخواهي ببني؟

- نه.  اما آيا از چهرة اون مادر عكس گرفته‌يي؟

- بله. بيچاره مادر

- ميتواني به من نشان دهي؟

- البته

دوست سراغ كيفش رفت و يك فيلم بيرون آورد  و داخل دوربين گذاشت.

- بيا همين جا در دوربين نگاه كن.

او دوربين را از دوست گرفت.

آري مادر همان پيرزن بود و درخت همان درخت.

حال معناي لاله ها زار را ميفهميد.

او ديگر به شركت نرفت.

 رفت كه مادر را پيدا كند تا  از او بخواهد  كه فرزندش باشد
template Joomla