«حديث راه»

«حديث راه» ...
هنگامي که غبار فرونشست در آن هنگامه اي که مي گفتند « ديو چو بيرون رود فرشته درآيد»(1) ما که در انتظار دميدن خورشيد ساليان« در طي راه», به افق نگريسته بوديم فرشته را که مي گفتند نگاه کرديم بردستانش اما به جز داس مرگ نديديم ورحمتش غيراز مردارشدن نبود درپس سايه روشن جز درياي ظلمت نيافتيم وفرشته هيولايي بود آمده از اعصار دور
.
ديديم که آن‌چه را خورشيد انگاشته بوديم شب تاريک ديگر ي بود و انديشناک دريافتيم که اذان موذنان وبانگ خروسان مژده بخش سپيده اي کاذب بود ما اما در انديشه صبح حقيقي بوديم روشنايي صداقت و زيبايي نور پس آن‌گاه باز کفش و کلاهي ديگر وسفري ديگر را آغاز كرديم به‌سوي سرزميني که سراي سيمرغ بود و آفتاب و ظلمت شبزيان اما راه را به‌تمامي بسته بود ما اما عزم جزم کرديم که به سپاه شب حمله بريم و چنبره تاريکي را بدريم با نيروي ايمان و اميد پاي در راه نهاديم و چون اندکي از راه را درنورديديم پيري ما را آواز داد که برسيماي مرواريد گونش نشانه اي از خورشيد را يافتيم و بانگ بر ما زد که راه آسان نيست مورو مار و اژدهاست وهفت خوان درد واندوه و فراق ياران و خون است و خاطره است و خطر هرکجا که گام نهيد تپه هايي ازدار ها برپا سلولهايي از تنهايي و رنج و مرگ چون کرکس حريصي نشسته چشم درراه مرگ تنها همراهي است که فراموشتان نمي کند و تنهايتان نمي‌گذارد و جز ياران زخمي در راه تو را همرهي هم نفسي نخواهد بود و غوغاي عافيت نقش تنهايي را رقم خواهد زد تنهايي حقيقت دوم است و اما حقيقت سوم: قلبي است که اگر فراموشش کنيد راه را گم مي کنيد قلبي که سيماي غمگين کودکان را وبي پناهي زنان را و اندوه گرسنگان را و خاك تحقير شده‌ات را چون هديه اي تلخ اما گرانقدر با خود حمل مي‌کند وراه را نشانتان مي‌دهد آري راه سخت است و صعب و سنگلاخ که هرکس را توان پيمودنش نيست در اين راه عشق چراغ راهنما ست و آن‌گاه در تابش انوار نورش همه كس را توان رفتن آتش عشق است مي‌سوزد تو را درد سوزش پر كند جان تو را درد سوزش جز گواه عشق نيست عاشقي را جز به آتش كار نيست رسم و راه عاشقي ديوانگيست و رنه رفتن در پي بيهودگيست» به پير گفتيم که عازم سراي سيمرغيم عزم ما جزم است طريق رفتن و منزلگاه و مقصود را به ما نشان بده پير بخنديد و گفت: « اين راه را بايد با پاي دل طي كرد. خانه خورشيد را مي خواهيد؟ خانه ايست خشت از ايمان وگل از عشق گر بخواهي چون رهي از درد خويش عشق را مرهم نما بر زخم خويش عاشق بي زخم تن ياوه سر است عشق را به زخم دل, باد سر است و راه را تنها رهروان دانند که چون پاي در راه نهي راه خود بگويد که چون روي که راه خود مقصد و مقصود است و رهرو خود راهنما و اما حقيقت ديگر اين است که ” كس“ نتواند در اين ره به تنهايي رود . اين راه ”ماست“ و نه راه” من“». از پير پرسيديم گيريم كه ما به خانه سيمرغ رسيديم. از او برايمان باز گو. سيمرغ چيست؟ پير جواب داد : «گر روي بر اين سفر با عشق ناب عاقبت خواهي شوي سيمرغ باب گر رسي بيني كه او سيمرغ نيست روي آن زيبا فقط آيينه ايست دردل آ يينه پيدا مي‌شوي جزيي از سيمرغ آن‌جا مي‌شوي آفتاب آن‌جا شود هر ذره اي و در او دريا شود هر قطره اي راه بي پايان اگر گويي رواست درطريق عشق پاياني کجاست؟ پرگشايي چون هما از اين قفس آسمانها يافتي در هر نفس بي نياز است از ديار و يار وکس ثروتش از كثرت عشق است و بس عاقبت رويش كه شد بر ما عيان بر دل ذره شود خورشيد عيان(2) بر دل ذره شود خورشيد عيان!» پس آن‌گاه كفش و كلاه آهنين بر گرفتيم و در راه شديم خوانهاي درد و دامها هزار وهزار بود و دشنه هايي که گاه نه برسينه که برپشت مي نشست بيشماران درخون خفتند و بيشماران ريشه هاي خود را درخاک برجا نهاده و به هجرتي درد آلوده رضا دادند و دريافتيم که پير سخن به گزاف نگفته بود و حقيقت رنج و عشق درهم آميخته بود بازخمهاي گران برجان راه را ادامه داديم وبارها بردوش به پيش رفتيم وهنوز هم..... که دريافتيم راه و رهرو و مقصد و مقصوديکي بودند و خورشيد درادامه گامها روشن تر رخ نمود ودرانتهاي هر وادي راهي تازه بود و خورشيدي نو و با مسافراني نو و منزلگاههايي تانهايت وما عزم کرده بوديم که فلک را سقف بشکافيم وطرحي نو دراندازيم(3) در طي راه ظلمت را يافتيم شکافته و هزاران پاره و خورشيد را که سيماي خود درسپيدي سحري شسته و سيمين گون نظاره مي‌کرد... 1و3- حافظ 2- مولوي
template Joomla