«قطره»
«قطره» يكي بود يكي نبود، در زماني نه چندان دراز و در سرزميني نه چندان دور، يك قطره كوچولوئي بود كه در ميان يك توده ابر پوشانده شده بود، حالا چطوري اين امكان پذيره؟ من نيزنميدانم، ولي واقعيت بود، تك قطرهيي بود در ميان ابري سفيد، كه هيچوقت ابراو را نميباريد
.
اسم ابره، قلمبه ابر خانم وقطره اسمش فقط، قطره بود. سالهابودكه قلمه ابر خانم قطره رادر دامن خود داشت و هر وقت ميخواست آنرا ول كند، قطره كوچولو گريه ميكرد و دل قلمبه ابرخانم ميسوخت. آندو با هم به همه گوشه دنيا سفر ميكردند. وقتي هواگرم ميشد، قلمبه ابر خانم قطره را بر ميداشت و به سرزميني ميرفت كه هواخنك باشد، كه بتونه قطره رو حفظ كند، ولي خوب ميدانست جاي قطره اون بالا ها نيست، ولي قطره باور نميكرد و قلمبه ابر خانم ديگر نميدانست از دست قطره جه كار كند، چون ميترسيد باز اون گريه كنه و ديگر از اون چيزي باقي نماند، چون قطره، قطره بود و از مايه وجودش گريه ميكرد. خلاصه اين داستان ادامه داشت. قلمبه ابر خانم از فراز هر سرزميني كه ميگذشت داستان آن سرزمين رو براي قطره تعريف ميكرد. گاها جريان باد آنها را به سرزميني ميكشيد، پهناور، كه خيلي هم زيبا بود. از اون بالا رنگ و وا رنگ، يك كوه بلند و زيبا داشت كه هميشه كلهاش سفيد و يك طرف آن، يك درياي خيلي قشنگ و طرف ديگرش شهري خيلي خيلي بزرگ بود. قطره آنجا رو خيلي دوست داشت، ولي قلمبه ابر خانم هر وقت آنجا ميرسيد حالش خراب ميشد، كلي گريه ميكرد، آه ميكشيد و ميرفت. قطره بارها از قلمبه ابر خانم در مورد آن سرزمين زيبا سؤال كرده بود، ولي قلمبه ابر خانم چيزي جوابش نداده بود و فقط آهي سرد كشيده و رفته بود. يك روز قطره خيلي اصرار كرد. آنقدر كه قلمبه ابر خانم قبول كرد فقط يكبار در مورد آن تعريف كند و قطره قول بده كه هيچوقت ديگر در مورد اون سؤال نكند. قلمبه ابر خانم گفت: «عزيز دلم اينجا، سرزميني است قديمي، با مردماني خوب و دوست داشتني و مهربان، هميشه وقتي من از بالاي اينجا عبور ميكردم، بعضي وقتها، شاهد شادي اونا، و گاهي شاهد درد و رنج اونا بودم. من اونا را خيلي دوست دارم چون ميدونم خيلي خدمت كردند به آدمهاي اون پائين، ولي آلان بيشتر از بيست ساله كه سايه سياه و شوميبر اين سرزمين و مردمانش سايه انداخته و جز ناله چيزي بهگوش نميرسه. قلبم وقتي اينجا ميرسم ميگيره» . قلمبه ابر خانم ديگر نتوانست ادامه بدهد، اشكهايش را در دامنه آن كوه قشنگ ريخت و به آراميگذر كرد و رفت. روزگار ميگذشت، قطره ميديد حال قلمبه ابر خانم هر روز بدتر و بدتر ميشد و هوا هي گرم و گرم تر. قلمبه ابر خانم خيلي تلاش كرد به همراه جريان باد به سر زمينهاي خنك بره، ولي موفق نشده بود، هر روز كوچك و كوچكتر ميشد، تا اينكه بلاخره رو به قطره كرد و گفت : «عزيزم من دارم تموم ميشم، خودم خوب اينرو ميبينم، طي اين سالها به هر شكلي خودم رو نگه داشتم، ميبيني من دارم هي كوچك و كوچكتر ميشوم، و بزودي تموم، آن موقع ديگه مني نيست، كه تو را نگه داره و معلوم نيست، آيا تو بخار ميشي، يا با آخرين قطره اشك من فرو ميريزي، معلوم نيست كجا! شايد در دل يك كوير گرم. تو اونجا هيج شانسي نداري! تو بايد در دريا بري و تو دريا حل شي!» قطره گريه كرد گفت: «من نميخوام از پيش تو برم، هي خواهش كرد تا قلمبه ابر خانم او را پايين نياندازه». اين بحث بين آن دو ادامه داشت، تا اينكه ديگر از قلمبه ابر خانم چيزي جز ابري نازك باقي نماند. قلمبه ابر خانم گفت : «ديگر كار تمومه. من تو را در يك درياي تميز خواهم انداخت و خود نيز تو دل همون دريا ميريزم و تموم ميشوم، جاي تو نيز در درياست! نه در اين بالا!... وقتي به دريا بري آن موقع مرا نيز خواهي يافت و دوباره بهم ميرسيم آنوقت اين تويي كه منو نگه ميداري.،» . البته قطره از حرفهاي قلمبه ابر خانم چيزي نفهميد ولي مجبور شد قبول كنه قلمبه ابر خانم او را در آبي زلال بياندازه. ولي هر جايي را قلمبه ابر خانم پيشنهاد ميكرد، او قبول نميكرد، يكبار ميگفت، « نه آبه اين جا كثيفه، رنگش خوب نيست و اين يكي كه اصلا بو ميده و...». خلاصه رفتند و رفتند، ديگه قلمبه ابر خانم نفسهاي آخر را ميكشيد، او بر فراز دريايي بس زيبا ايستاده بود كه با آخرين ذره جانش، خودش را به اون رسانده بود. رمقي حتي براي خودش نيز نداشت. به قطره گفت: «اينجا بهترين آب دنيا ست، من چند لحظه ديگه نخواهم بود، پس خدا نگهدارت!» آنوقت يهو آب شد، تمام شد، و قطره از اون بالا ول شد، افتاد پائين، رفت و رفت، خيلي سردش شده بود، يهو افتاد وسط يك آبي، رفت پائين، سر يك بوته نشست، يهو قل خورد افتاد داخل يك سوراخ تنگ تاريك. همه جا تاريك بود مثل شب. قطره خيلي ترسيد، خودش را مچاله كرده بود كه در اون آب كثيف و تاريك حل نشه. مدتي گذشت. قطره هميشه ياد قلمبه آبر خانم بود، با خودش حرف ميزدو باور نميكرد قلمبه ابر خانم او نو در اين آب سياه ول كرده باشه. آخه اون قطره را دوست داشت، پس چطور دلش اومده اين بلا رو سرش بياره؟! همه جا تاريك بود، تو دلش ميگفت: «پس دريا را هم شناختيم آنقدر قلمبه ابر خانم از دريا گفت و گفت كه من فكر كردم دريا جاي خوبيه، خوب بود همون بالا با قلمبه ابر خانم من نيز تمام ميشدم ، حداقل ديگه نبودم كه اين سياهي رو تحمل كنم ...» يك روز از شانس قطره، يه ماهي كوچولوي قرمز خال خالي بهدنبال خوراكي كه از دهنش افتاده بود، رفت دم همان سوراخ. رفت داخل اون. جايي را نميديد. نوكش به يه چيز سفتي خورد. فكر كرد همان خوراك اونه. دهان باز كرد آن را بخورد. قطره كه از قلمبه ابر خانم شكل ماهي را شنيده بو د داد زد، « آهاي ماهي احمق، برو گمشو! دردم اومد. با اون لب و دهن زشت، ميخواي منو بخوري؟! هان!» ماهي كوچولو خيلي ترسيد، وحشت زده از سوراخ خارج شد و فرار كرد، مقداري نرفته بود كه از خودش پرسيد، «اين ديگه چي بود؟» برگشت رفت دم سوراخ، ولي داخل نرفت. داد زد : «آهاي من همون ماهي احمق هستم، تو چي هستي؟ تو اون سوراخ چيكار ميكني؟» قطره جواب داد : «داد نزن چقدر بي تربيتي تو. من قطره هستم». ماهي گفت: «چي هستي؟! قطره!» دلش را گرفت و زد زير خنده، حالا نخند و كي بخند... قطره كه عصباني شده بود گفت : «چيه مگه خنده داره؟» ماهي : «آخه در دل اين دريا به اين عظمت تو ميگي قطره هستي؟ مسخره بازي در نيار بگو ببينم چي هستي؟ وگرنه ميآ يم تو ها!يعني ميگي جنست از آبه؟» قطره جواب داد: «بله، ولي نه از اين آب كثيف و تاريك، من از دل قلمبه آبر خانم اومدم از آبي زلال و تميز». ماهي با تعجب گفت: «منظورت چيه از آب كثيف و تاريك؟» قطره: «همين جارو ببين! آنقدر تاريكه، كه من خو دم رو نيز نميتونم ببينم». ماهي گفت: «عجب احمقي هستي تو ها». قطره عصباني شدو گفت: «خودت احمقي ماهي ديوانه كه در اين آب كثيف و تاريك زندگي ميكني!» ماهي مودبانه جواب داد: «ببخشيد من قصد توهين نداشتم، ولي اينجا درياست، از شانس بد، تو افتادهيي تو يك چاله تاريك. اينجا درياست با آبي زلال، بي كران و پر از زندگي و زيبايي...تو تازه ميگي قطره هستي، يعني از جنس خود آب هستي، پس بايد در آن حل شي! بيا بيرون كوچولو!...» قطره : «دريا! دريا! قلمبه ابر خانم با آن همه كه منو دوست داشت ببين چه بلايي سرم آورد، تو رو هم كه اصلا نميشناسم، معلوم نيست تو چه بلايي سر من ميخواي بياري؟...» خلاصه ماهي هر كاري آن روز كرد قطره حاضر نشد بيرون بره. فردا باز رفت دم سوراخ پرسيد : «قطره، تو اونجا هستي؟ » قطره جواب داد : «معلومه اينجا هستم مگه جايي دارم برم؟» ماهي خنديد و گفت : «تو خودت خبر نداري، تو از جنس دريا هستي و اين بزرگترين شانس توه كه داري، ولي خودت انو باور نداري. تو درسته يك قطره يي اما خودت تو درون خودت، عظمت تمام اين دريا را داري، آره، تو صاحب دريا هستي و دريا خانه توه». قطره : «از جنس اين درياي كثيف و تاريك! نه هر گز من نيستم. من دوست دارم همين قطره باقي بمو نم، يكبار به نزديكترين دوستم قلمبه ابر خانم اطمينان كردم ديدي چه بلايي سرم اومد؟...» اون روز ماهي تمام روز را پيش قطره ماند، با قطره در مورد زبياييهاي دريا صحبت كرد، ولي قطره بيرون نيامد كه نيامد، اما حرفهاي ماهي در دلش يك شكي بر انگيخته بود. فردايش باز ماهي آمد. حالا قطره با او دوست شده بود. ماهي سلام كرد. قطره : «سلام تو ماهي خوبي هستي هر روز ميآيي سراغ من!» ماهي : «قابلي نداره، تو بايد خودت رو باور كني». باز از زيباييهاي دريا آنقدر گفت و گفت تا قطره حاضر شد فقط تا دم سوراخ بره. ماهي وارد سوراخ شد، قطره را بر دوش خود گذاشت و تا دم سوراخ برد، از دم سوراخ قطره بيرون را نگاه كرد... آنقدر نور بود كه قطره كه چشمش به تاريكي عادت كرده بود از فرط روشنايي هيچ جايي را نميديد، هول شد از پشت ماهي قل خورد افتاد ته سوراخ، خيلي هيجان زده شده بود. ماهي بدون اينكه با قطره حرفي بزنه رفت و انو تنها گذاشت. قطره تمام روز را به اون نور فكر ميكرد و... ماهي فردا باز آمد سلام كرد و بدون هيچ تأملي پرسيد : «حاضري؟» قطره گفت : «بله» ماهي داخل رفت و با بالچههاي كوچكش اون رو بر دوش خود گذاشت و ناگهان از سوراخ خارج شد و رفت توي دريا... قطره فرياد زد: «واي خداي من چقدر زيباست! پر از نوره! آبي زلال و تميز و بي آنتها!» ماهي كوچولو قطره را تا آنجايي گه خودش ميتوا نست بره در دريا پيش برد، از لايهيي به لايه ديگه و زيباييهاي دريا را نشو نش ميداد. دريا پر از زندگي بود. قطره تو دلش ميگفت «چقدر خوبه آدم تو دريا باشه» اصلا حرفهايي رو كه به ماهي كوچولو گفته بود يادش رفته بود و محو دريا شده بود... ماهي باز هم پيش رفت، يهو فقط دريا را بر پشت خود احساس كرد و بس، قطره دريا بود و دريا خود يك قطره بيش نبود.