«سگ گله»
«سگ گله»
«بچههاي بزرگ، بچه هاي كوچك»
روزي بود و روزگاري نه چندان دور، بلكه هست و خواهد بود.
يكي بود يكي نبود، زير آسمون كبود، در سرزميني بسيار قشنگ يك دشتي بود مثل بهشتي كه در كتابها آمده، پر از گل و چمن، با جويبارهاي هميشه روان به هر سو.
دروغ چرا؟ منكه آنجارا صد ها بار ديده ام واقعا نميتوانم زيبايي آنجارا آنطور كه بايد تعريف كنم و يك به صد را بگم.
دريايي از گل هاي زيبا در بستري از چمن سبز.
وقتي باد به اين درياي سبز ميوزيد، امواج سبز اين درياي آرام و زيبا، تا افق ميرفت و انسان حركت آنرا بي اختيار روي پوست خود احساس ميكرد.
چو خورشيد به اين درياي سبز ميتابيد و نسيم صبحگاهي اولين بوسه را بر گل برگهاي سر امواج ميزد، گلهاي هميشه عاشق شقايق، نگا ه زيباي خود را به آن سمت ميدوختند.
با وزيدن نسيم از سائيده شدن گلها به ساقه ها نجوايي از راز و نياز عاشقانه سراسر دشت را در مينورديد و صداي جويباران نيز، مثل آهنگ متن اين صحنه زيبا و وصف نا پذير از هر سو بهگوش ميرسيد.
نميدانم آيا براي تويي كه اين داستان را ميخوني تونستم مقداري از زيبائيهاي دشت را بازگو كنم يا نه؟
خودم فكر ميكنم خيلي موفق نبودم .
در هر صورت در اين بهشت، درست، در وسط دشت، يك گله بزرگ گوسفند چرا ميكردند ، از علفهاي پر آب و معطر آن ميخوردند و هميشه سر حال و شاداب بودن. از آب خنك هميشه روان جوبيار ها مينوشيدن و هميشه سر مست بودن. البته جناب سگ گله كه حافظ و نگهبان هميشه بيدار گله بود را نبايد فراموش كرد . سگ سعي داشت كه همه چيز به درستي پيش برود و مشكلي در گله نباشد.
آري، اين گله چوپان نداشت و بهجاي اون فقط يك سگ گله داشت، با هيبتي عظيم و بسيار قوي، ولي مهربان و دوست داشتني.
گوسفندان هم از او حساب ميبردند و هم اون رو دوست داشتند و چون ميدونستند كه گرگها اطراف دشت هستندو فقط از ترس آقا سگه هست كه جرات وارد شدن به دشت را ندارند.
اون همه جا حاضر بود و غصه همه گوسفندان را ميخورد.
گوسفندان، گوسفند وار جز خوردن و بازي كردن با هم كار ديگري نداشتند و آقا سگه مراقب بود همه به اندازه كافي غذا بخورند تا بهقول خودش «چاق جان بشن».
در اين بهشت فقط يك رسميوجود داشت كه البته، ديگرگوسفندان به آن عادت كرده بودند و آن اين بود كه هر هفته وزن كشي براي انتخاب چاق ترين گوسفند برگزار ميشد. هر گوسفندي كه انتخاب ميشد طي مراسمي براي تشكر از خداي دشت به بهشت برين فرستاده ميشد .
اين جايزه آن گوسفند براي بهتر استفاده كردن از نعمت ها و علفهاي دشت براي چاق تر شدن بود.
بين گوسفندان به اين ترتيب يك مسابقه و رقابتي نيز وجود داشت كه هر كدام هر جه زودتر به بهشت برين برن.
بهجز تعداد محدودي كه احساس ميكردند اين مسأله نميتواند درست باشد و مقداري به آن شك داشتنند، بقيه آنها تابع اين زندگي بودند، خوردن و چاق تر شدن براي بهشت برين رفتن.
آقا سگه روز هاي جمعه همه گوسفندان را جمع كرده و برايشان صحبت ميكرد و به حرف شنوي و بيشتر علف خوردن تشويقشان مينمود.
اون تعريف ميكردكه همه جا ي دنيا را ديده ، از گرگها ميگفت كه چطور به گله ها حمله ميكنند و گوسفندان را از هم ميدرند.
وقتي آقا سگه اين داستان ها را ميگفت همه گوسفندان از ترس به خود ميلرزيدند و خدا را شكر ميكردند كه آقا سگه را دارند ، چون آقا سگه ميگفت تا زماني كه او در گله هست هيچ گرگي جرات حمله به آنها را نداردي. هنگام اين مراسم آقا سگه يك شنل سرخ بر تن ميكرد و يك كلاه سياه بر سر ميگذاشت.
بعد از اتمام مراسم همه گوسفندان ميآمدند دست آقا سگه را ميبوسيدند و اين يك معيار دوري و نزديكي به آقاسگه و در نتيجه خود گله نيز بود .
مشخصا در اين ترتيباتي كه آقا سگه راه انداخته بود مجازات هايي نيز وجود داشت. اگر گوسفندي حرف آقا سگه را گوش نميداد تنبيه ميشد، كه از يك هفته دور بودن از گله شروع ميشد تا ترك گله، كه اين بهمعني دريده شدن ومرگ بود. چون هيچ گوسفندي بدون گله معني نداشت.
در اين مواقع هميشه يك داد گاه تشكيل ميشد كه رياست آن با آقا سگه بود و تعداد ي از بزهاي ريش سفيد گله. اگر گوسفندي محكوم به ترك گله ميشد آقا سگه او را بر ميداشت و با خود ميبرد و ديگر از اون خبري نميشد، آقا سگه نيز در مورد آن اصلا با كسي صحبت نميكرد.
خلاصه سگ مثل پدر گله بود و همه اون را دوست داشتند چون زندگي بدون اون برايشان متصور نبود. بهجز هما ن چند گوسفند كه اسم يكيشان تو پولي بود و يكي شان موپولي و ديگري قونبلي و يه گوسفند ديگر، سفيد پشم، كه رنگش كاملا سفيد بود و اون مثل سر تيم براي سه گوسفند ديگه بود و تنها گوسفندي بود كه روز هاي جمعه دست سگ را نميبوسيد ولي چون به همه كمك ميكرد همه گوسفندان دوستش داشتند، براي همين سگ جرات نميكرد او را تبعيد كنه. آقا سگه البته هميشه از او بهانه ميگرفت و مجازاتش ميكرد.
سگ هميشه با نفرت به سفيد پشم نگاه ميكرد و منتطر فرصت بود تا او را از گله اخراج كنه.
ولي سفيد پشم حواسش بود كه بهانه دست آقا سگه ندهد.
ارتباط بين سفيد پشم با بقيه كاملا مخفيانه بود و هيچ گوسفندي از وجود آن تيم خبر نداشت.
سفيد پشم به بقيه ياد داده بود كه چطور علف بخورند كه چاق نشن، ولي در عين حال سگ نيز نفهمد.
سگ هركاري ميكرد نميتوا نست در بياورد كه چرا اينها چاق نميشوند و فكر ميكرد مريض هستند.
بهجز سفيد پشم كه دست بوسي نميكرد به بقيه گفته بود حتما بروند روز هاي جمعه دست سگ را ببوسند كه هنوز كاري نكرده لو نروند.
طبق مقررات گوسفند ها اجازه نداشتند شبها بيرون برن. سگ گفته بود شب سلطه سايه هاست . سايه ها مثل گرگها هار هستند و هر گوسفندي را گير بيا رن از هم ميدرند. لذا هيچ گوسفند ي جرات نداشت بيرون بره ، بهجز تيم سفيد پشم كه در خفا، در شب، با هم قرار ميگذاشتند.
چندين بار كه چند گوسفند بهعلتي مجبور شده ، شب بيرون برن، توسط سايه ها از هم دريده شده بودند. فرداي آن روز سگ ضمن گريه زاري و گذاشتن مراسم عزاداري گفته بود: «”اين نتيجه گوش نكردن به حرفهاي منه، منكه گفته بودم شب كسي نبايد بيرون بره، چون آنها سايه هستن و منم كاري ازم در مقايل سايه ها بر نميياد».
به اينصورت همه گوسفند ها جرات نداشتند شب بيرون برن و اين جزو قوانين آن گله در آمده بود.
شبي سفيد پشم با بقيه قرار گذاشته بود. آنشب گويا سگ متوجه شده بود كه چند تايي بيرون هستند . او بهنظر مي رسيد كه توپولي ديده باشد ، چون روز بعد سراغ توپولي رفت و گفت : «خوب ديشب خوش گذشت؟».
هر چه توپولي آنكار كرد، اون فقط خنديده بود.
سگ خودش صد در صد مطمئن نبود ولي توپولي را از بقيه جدا كرد و از آن پس بهش محبت بيشتري ميكرد.
برايش سربرگهاي جوان را ميآورد كه خيلي لذيذ ولي خيلي در ضمن چاق كننده بود ، ميگفت:«بخور عزيز دلم ” چاق جان “ بشي» و بعد او را نوازش ميكردو ميگفت :«چون تو بچه خوبي هستي ميخواهم زود تر بفرستمت به ” بهشت برين“ ». توپولي هر كاري ميكرد از علف خوردن در بره نميشد، سگ او را تنها نميگذاشت، توپولي چاق و چاق تر ميشد، تلاش سفيد پشم و بقيه نيز تاثيري نداشت .
هفته چهارم مشخص بود توپولي از همه گوسفند ها چاق تر شده.
روز وزن كشي براي بهشت برين رفتن نيز فرا رسيد.
سگ برگشت به توپولي گفت : «آماده اي براي بهشت برين؟ آلان فكر ميكنم تو اول بشي ».
بعد از هر وزن كشي و انتخاب چاق ترين گوسفند سگ اورا با خود ميبرد و روز بعد خسته بر ميگشت ، يك روز ميخوابيد. وقتي بيدار ميشد ميگفت گوسفند انتخاب شده را به در وازه بهشت برين برده تا بين راه گرگها اون را از هم ندرندو اون فقط براي اطمينان در رسيدن به بهشت برين همراه گوسفند انتخاب شده ميرفت كه بين راه مسأله اي پيش نيا د و رنج سفر را تحمل ميكرد.
توپولي البته داستان بهشت برين را باور نداشت و حدس ميزد سگ آن شب اورا ديده و ميخواهد كه از او حرف بكشد و يا تبعيدش كند كه گرگها شر اورا از سر سگ كم كنند.
قبل از وزن كشي سگ مهربان تر از هميشه نزد توپولي رفت مد و و و گفت: « خوب آگر اساميدوستانت را بدهي سعي ميكنم آنها را نيز بياورم نزد تو، بيبن من چقدر بهفكر تو هستم! حتي نميخواهم در بهشت برين نيز تنها باشي».
توپولي جواب داد : « من با همه گوسفند ها دوست هستم دوست خاصي ندارم».
سگ غريد:«احمق نشو! من آنشب تورو ديدم ، بقيه كي بودن؟ سفيد پشم بود يا نه؟ تازه ببين من بهجاي خشونت دارم بهتو محبت بيشتر ميكنم چون مسأله من كه دوستي با شماست نه دشمني، شايد كاري كنم بقيه سريعا نزد تو بيان».
توپولي جواب داد :« آخه من دوست خاصي ندارم چي بگم؟»
سگ با عصبانيت :« خواهي ديد! و آن دو چشم مهربان تبديل به دو گوي قرمز و خشم آلود شد، و فرياد زد : شما ها اخلال گر هستيد ، داريد نظم سرزمين ما رو بهم ميزنيد، بايد بهجاي بهشت به قعر جهنم شما ها رو فرستاد».
توپولي پرسيد :« اخلال گر يعني چه؟»
- « بعني خرابكاري در نظم، يعني بيرحم، يعني دشمن گله...»
-« خرابكاري در نظم؟ كدام نظم؟»
-« بله نظم و آرامش گوسفندان».
- « نظم و آرامش گوسفندان! من كه هيج وقت مزاحم كسي نشدم ، كسي تابهحال از من شكابتي نداشته، پس كدام نظم را ميگي؟»
- نظميكه من ميگم
- و اگر نظم تورا كسي نخواهد چي؟
- با خنده، « اگر نخواهند مثل تو او ل ميشن» .
- يعني اينكه از شرش خلاص ميشي؟
سگ جواب داد: « صبر داشته باش در بهشت برين همه چيز را خواهي گفت». او اين حرف را زدو رفت.
طبق برنامه چيده شده مراسم وزن كشي شروع شد.
سفيد پشم به بقيه گفت، « نه ديگه نميزارم اون نيز غيبش بزنه»، نقشهاي كشيد و به بقيه طرح خود را گفت.
قبل از وزن كشي سفيد پشم رفت روي بلندي و فرياد زد :«شما من را ميشناسيد، آيا من حق كسي را ضايع كرده ام؟»
همه گفتند« نه»
سفيد پشم: «ايا كسي از من تابحا ل دروغي شنيده؟»
همه جواب دادند“: « نه تو صادق ترين بين ما بودي ».
سفيد پشم، «پس من درخواست ميكنم كه همين آلان جسله اي تشكيل شود و سگ نيز باشد».
ريش سفيدان پرسيدند « براي چه كاري ؟ »
او گفت:« يك سري مسائلي هست كه بايد قبل از وزن كشي مشخص شود».
همه به سفيد پشم احترام ميگذاشتند او هيچوقت حرف ناروائي نميزد پس ريش سفيدان از سگ تقاضاي جلسه كردند.
سگ راضي نميشد.
ولي چون تعداد گوسفندان زياد بود، موافقت كرد.
جلسه اي به رياست خو د آقا سگه تشكيل شد.
سگ ابتدا رو به گوسفندان نمود و گفت:
«آيا من حافظ گله نيستم؟»
همه گفتند : «چرا»
-آيا من شبانه روز بفكر گله نيستم؟
همه گفتند:« چرا»
- آايا من نزديك ترين دوست شما نيستم؟»
همه گفتند«چرا.»
«پس اين گوسفند نابكار چه حرفي داره؟ آيا قوانين ما را قبول داره؟»
سفيد پشم كه حواسش بود از همان او ل سگ قصد داد بدون اينكه اجازه صحبت به او بدهد . كار او را تمام كند. جواب داد:«نه من قوانين گله را قبول دارم».
سگ گفت : « پس چي داري بگو!» و بعد نزديك او رفت و در گوشش گفت : « در هر صورت تو ديگر عضو گله نخواهي بود. حرفي داري بزن!»
سفيد پشم : « فرياد زد من اين وزن كشي هفتگي را قبول ندارم چرا گوسفندان غيبشان ميزنه؟ چرا خودت نيز غيبت ميزنه ؟ چرا تو غذا نميخوري؟ اين بهشت برين نكنه درون شكم توست هر وقت بر ميگردي كلي شكمت بالا آمده و... »
همه به او اعتراض كردند، «تو كافر شدي، اين حرفا چيه كه از دهنت خارج شد؟ بهجاي تشكر از اون اين كفر ها را ميگي؟ » تعدادي به او فحش مي دادند ولي در اين ميان بودند گوسفنداني كه از حرفهاي سفيد پشم به فكر فرو رفتند و اين همان هدف سفيد پشم بود.
تعدادي به طرفش حمله ور شدند.
سگ جلو بقيه را گرفت (ظاهرا در طرفداري از سفيد پشم ) گفت: «، او تا زماني كه عضو گله هست كسي حق نداره به او دست بزنه، منهم كه به اين حرفها اهميتي نميدم، كار او بهما ند براي بعد از مراسم وزن كشي، قعلا برود آخور تا كار ما تمام شه و بعد حساب اعمالش را پس خواهد داد».
اقا سگه خوب فهميد كه سفيد پشم تخم شك را در دل بعضي از گوسفندان با اين حرفهايش كاشت و از اينكه قبول كرده بود كه حرف بزند پشيمان بود .
سفيد پشم به آخور كه نقش زندان را داشت افتاد و برايش نگهبان گذاشتند.
طبق روال مراسم وزن كشي انجام شد و توپولي بهعنوان گوسفند اول معرفي گرديد.
خوشبختانه هنوز موپولي و قونبلي براي سگ لو نرفته بودند.
بعد از مراسم سگ توپولي را برداشت و با خود برد تا تحويل بهشت برين بده. يك حقله گل به گردن او آويزان كردند و سپس سگ كليد درب بهشت را بر گردنش انداخت.
همه گوسفندان نيزآمدند از او خداحافظي كردند .
از او خواستند بره براي آنها دعا كنه تا شايد آنها نيز به بهشت برين برن.
آنجايي كه در جويبارش عسل و شير تازه جريان دارد، با علف هايي كه سيري ناپذيرن و از پيري خبري نيست.
در بين راه سگ با توپولي صحبت ميكرد.
« من فقط تورا تحويل بهشت برين ميدهم، خودم بر ميگردم. آلان نيز به همراهت هستم كه در بين راه سايه ها تو رو نبرند.»
توپولي پرسيد:« آيا رفتن به بهشت برين اجباري هست؟»
سگ : « بله همه فرشته ها در بهشت كارشان را متوقف نموده اند و منتظر تو هستند نترس جاي خوبيه ».
توپولي :« اگر من نيايم چي؟ فكر ميكنم من هنوز آمادگي آنرا ندارم ».
سگ : « آگه تو نيايي! بعد مجبورم تو را بزور ببرم، ولي حاضرم اگر دوست نداري به بهشت برين بر ي، باشه، فقط كافيه اسم دوستانتو بگي من تو را به گله بر ميگردونم ولي بهشرط اينكه از آن به بعد براي من كار كني، به بقيه نيز ميگم بهشت تو را قبو ل نكرده است، حالا حاضري؟»
توپولي ميدونست سگ قصد داره اورا جاسوس خود كنه كه دوستانش را لو بده، همان حرف را تكرار كرد و سگ ديگر حرفي نزد.
تا نيمه شب راه رفتند از دشت و سرزمين خودشان خارج شدند، به دهانه يك غار رسيدن، يك آتش بزرگ وسط آن بود كه همه جا را روش كرده بود.
سگ گفت : «اين غار درب ورودي بهشته .تو چون كليد آنرا داشتي درب بهرويت باز شده».
توپولي پرسيد، « پس خود بهشت كجاست؟»
سك : « عجله نكن قشنگم ، دلم را بردي، بهشت همين جاست».
توپولي منظور اون را نفهميد چيه ولي احساس ترس بدي داشت.
سگ چرخي زد و دست برد از رو صورتش نقابي را برداشت و پشت آن نقاب گرگي درنده ظاهر شد و گفت:
«بله عزيزم سفيد پشم راست ميگفت، بهشت در شكم من و دوستان منه ».
قهقهه سرداد و بهطرف توپولي كه مثه بيد از ترس ميلرزيد رفت.
در همين هنگام سه گرگ عظيم و درنده از سمت آتش بهطرف آنها ميآمدند توپولي هيچ شانسي نداشت.
از آن طرف بعد از زنداني شدن سفيد پشم او توسط مومبولي و قونبلي از زندان فراري داده شده بود و هر سه بدنبال سگ و توپولي رفته بودند بةنحوي كه آنها نفهميده بودند . و به اين ترتيب همه چيز را ديدند.
سفيد پشم گفت:«پس آقا سگه همان گرگ بود و نقش ما در زندگي فقط تهيه خوراك براي اين گرگ ها بوده است و بس. ما با گوشت خود خوراك دشمنمان را تهيه ميكرديم».
موپولي با نا اميدي گفت:« آخه ما فقط گوسفنديم چيكار ميتونيم بكنيم؟ كاري از دستمون بر نميياد».
سفيد پشم: « ما گوسفند هستيم چون ما خودمان خواستيم گوسفند بمو نيم. ما خودمان را باور نداشتيم و گوسفند باقي مانديم ولي اينبار نه هر گز نه....»
سفيد پشم بهسمت غار دويد و فرياد ميزد : « نه من گوسفند نيستم من شيرم».
گرگها كه دهان باز كرده بودند توپولي را پاره پاره كنند ناگهان ديدند شيري غول پيكر از د رب غار وارد شد و دنبال آن شيري دگر و باز هم شيري دگر..
از آن پس، در آن دشت، نه گرگي و نه گوسفندي يافت ميشد و هر چه بود، آن دشت دشت شيران بود.