«هزار دستان»
«هزار دستان»
...چون جوان به آينه نگاه كرد، خود را نمايان ديد و در كنار خود، هزاران هزار چشم منتظر دگر.
باورش نميشد از كجايند اين همه چشم و چرا آنقدر منتظر؟و چون نيك نظر كرد ، خود، در ميان هزار و هزار در خود بديد.
انتظار ز بهر چه بود ؟! چون اين سؤال از خود بكرد، ناگه آن همه چشم دهاني سرخ شدند : «براي عمل » در امتداد هزار انتظار ي كه خاموش در چشمهاي روشن در آينه، تصوير هزار دست نمايان شد، همچو يك دست در حلقه اي بهم.
آنگاه جوان ديگر در آينه خود را نيز نميديد و هر چه بود فقط يك دست حلقه در هزار دست دگر.
جوان لحظه اي درنگ كرد.
از خود ميپرسيد
آيا يك به هزار است معناي من؟
ولي آنقدر نيست توان من! به خطا ميروند آن هزار چشم در من.
و در اين انديشه به خود ميپيچيد كه انتظار هزار چشم را چطور پاسخ دهد.
با خود ميگفت :« اين انتظاري بزرگ است از من!
هزار دست در دست من!
هزار چشم در چشم، بخطا ميروند»، اما چطور جوابشان دهم؟ همه در انتطارند...
و بعد با خود گفت: « خوب بود اصلا به آينه نگاه نميكرد، و اگر كرد خوب بود آينه را ميشكست»، بعد يادش افتاد اصلا چرا از اول به آينه نگاه كرده بود
خود را ديد به همان سالي كه اكنون هست.
17 شهريور سال 1357 –تهران
مرگ بر استبداد...مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
آنگاه رگبار گلوله ها
خود را ديد به تن صد ها نفر، خونين به خاك افتاده است
و آخرين نگاهش بر شيشه مغازه اي كه همچو آينه اورا نمايان ساخته بود بي حركت ...
...
خود را بديد
30 خرداد 1360
...مرگ بر ارتجاع
مرگ بر استبداد
و ناگاه از هر گوشه اي
رگبار گلوله ها
خود را ديد به تن صد ها نفر، خونين به خاك افتاده است
و اخرين نگاهش بر آينه اي دختركي كه خود غرق در خون او بود بي حركت...
...
خود را بديد
مرداد 1367 تهران زندان اوين
... بنويس اسمت را بر ران خود
و بياد آورد
...مرگ بر استبداد، زنده باد آزادي
و آنگاه رگبار گلوله ها
خود را بديد به تن صد ها نفر بر تيرك بسته و يا بر طنابي آويزان
و آخرين نگاهش به سنگ فرش مه گرفته خونين كه چون آينه بود بي حركت...
...
خود را بديد در قزوين و مشهد
خود را بديد در تهران و سراوان
خود را بديد در عجب شيرو و مهاباد
خود را بديد در سراسر خاك سرخ ايران
كه آخرين نگاهش
به هيئت صد
به آينه اي بي حركت
و حالا
از اين رو به آينه نگاه كرده بود
كه ببيند
كجايند آن صد در صد، آن هزار در هزار
و چون به يادش آمد آن آينه ها
آن نگاهها
و آن صداي گلوله ها
و آن...
خود در آينه باز ديد
با دستي بر افراشته
با دستي پيچيده در صدها
جوان، آرام و با صلابت پا به درون آينه گذاشت و از تماميچشم هاي منتظر عبور كرد و در انتها به دست پيچيده در هزار دست رسيد و چون خوب نظاره كرد ، دستان خويش را بازشناخت و باز يافت قدرت بازوان در اتحادبا صد ها دست دگر
كه خود پيچيده در هزار دست ديگر بود.
از دور چيزي ميآمد
به سپيدي سحر
به روشنايي اميد
به طراوت شبنم
به عطر گل مريم
پرنده بود...
پرنده رفته
پرنده آزادي
بر دست پيچيده در هزاردست نشست...