«ساية روشنها»
«ساية روشنها»
با اينكه مرد گنده اي بود از سايهها ترس داشت حتي از سايه خودش. ميگفت نكنه اينم از اونا باشه؟ كه البته هرگز از اونا نبود. تازه فهميده بود كه سايه وقتي سايه روشن است كه از وجوديست كه پشت آن نورقرار داشته باشه! و او از خود سايه نبود كه ميترسيد بل از خودِ اون وجود، و نور پشت سرش.
البته او هميشه از سايه روشنها ميترسيده، ولي وقتي سايهها در روشنايي خود بهحرف در اومدن ترس اونم شروع شد و فهميد كه اينا سايه روشن نيستن بلكه«ساية روشن» هستند .
از اون روزي كه سايهها شروع به حرف زدن نمودند نه تنها ترس او شروع بلكه زندگيش هم عوض شد، اخه اون عادت كرده بود به سايههاي خاموش. آخه«امام» همين رو گفته بود . تازه هميشه دوربرش پر بود از اونا. ولي سايه سخن گو! نه اين ديگه قابل تحمل نبود. تازه اون موقع هم نميدونست سايه وقتي سايه است كه نوري هم باشه و در پس هر سايه روشني است و گرنه سايهاي نيست.
« امام» دشمن هر چي نور و چون سايه دليل بودن نور، از سايهها هم متنفر بود.
حتما امام فكر كرده بوده كه اينا هم سايهشون مثه مال ماست ولي اين سايه كجا و مال ما كجا؟ امام فكر اينشو ديگه نكرده بود كه سايه از سايه فرق ميكنه، اين لامصب ها ساية روشنن. نورشونم از جائيه كه دست ما بهش نميرسه .
سايهها قرار نبود حرف بزنن. شايدم قرار بوده بزنن ولي امام «استغفرالله»راستشو بهما نگفته بود و يا امام هم فرق سايه با سايه را نميدونست. سايه قرار بود هميشه تاريك بمونه و در خلوت تاريك خانه ها محو، ولي چرا؟ آخه چرا يهو اينا بهحرف در اومدن؟
شايد از زماني كه فهميده بود در پشت هر سايه نوريست و هر سايه گوياي وجودي در نور و نورش هم جائيه رو فرش كف آسمون كه دست ماها بهش نميرسه حتي اگه امام هم ميخواست نميرسيد. البته از حق نبايد گذشت امام همه زورشو زد كه همه جا رو سايه كنه ولي نتونست.
به خودش گفت «يعني ”امام “ دورغ گفته يا خدا ي ناكرده عقلش به اين نميرسيد كه دستور شكار مرواريد ها رو داد؟» ميگفت « سايه شان كنيد ، سايه تاريك است و اين سرزمين را من انباشته از مرواريد سايه تاريك شده ميخواهم». ولي چه شد؟ يعني عقل « امام »نميرسيد؟ كه وقتي مرواريد هاي سايه شده، درِ تاريك خونه مارو بشكنند، همه، زبان در ميآرن و پدر مارو هم؟ ما حتي از سايه خودمون هم ترس داريم كه نكنه يهو مثه اونا در روشني خود حرف بزنند هرچند كه ميدونيم ساية ما هيچوقت ساية روشن نيست، ولي ترسه ديگه، شما حق بديد، كاريش هم نميشه كرد.
نه تحمل اونا برا ش غير ممكن بود. از وقتي سايه ها در روشني خود شروع بهحرف زدن نمودن، او ديگه آدم سابق نبود. يه چيزي در زندگيش عوض شده بود. آره ديگه هيچي مثه هيچي از قبل نبود. حتي طعم نان سنگگ جواد آقا نيز عوض شده بود. پنير مشد ي حيدر كه هميشه بوش دل اونو ميبرد حالا حالشو بهم ميزد. حتي صداي قناريش نيز عوض شده بود، حتي وقتي اونو خفه ميكرد باز صداش در قفس بود و وقتي قفس رو شكست و دور انداخت صدا در اتاق بود و بعد تو همه خونه و بعد در همه محله و در تماميشهر صداي قناري تو گوشش بود.
«پدر سوخته، يه عمر واسه ما خوند، حالا كه سايهها بهحرف در اومدن اونم شروع كرد حرف اونا رو زدن و آواز اونا رو خوندن» حالا همه دينا داره حرف اونا رو ميزنه! قناري رو كشتم با دنيا چيكار كنم؟
پس چي شد؟ «يعني” امام“ هم دروغ گفت؟ ناكس ” امام“!...خوب شد كسي نشنيد».
«سايه قرار نبود حرف بزنه پس چي شد؟» خودش هم نميفهميد چي شده ولي سايهها حرف ميزدن . احساس ميكرد سايه ها چشم هم دارن و به او نگاه ميكنن.« سايه چشم دار؟! سايه كه حرف ميزنه؟!» نه اين واقعيت نداره. « ناكس امام » مارو سر كار گذاشت و حالا مثه سگ و گربه افتاديم از ترس روشني سايهها بهجون هم. كي بود، كي بود؟ من نبودم. يادش افتاد اون سايهها اولش سايه نبودن. اونا همشون مثه يه مرواريد تو سقف قالي كف آسمون چسبيده بودن. يادش اومد خود اون بود با بقيه گزمههاي تاريك خونه كه چنگالهايشون رو انداختند و مرواريدهارو در تور سياه خود صيد كردند و وقتي اونارو به دم تاريك خونه آوردند، هل دادند تو تاريك خونه تا سايه شو ن هم ناپيدا باشن. آخه سايه در تاريك خونه حتي سايه هم نيست چه برسه تا كه اثرش باشه. اونا اونقدر در تاريك خونه مرواريد صيد كردند كه يه روز درب اون شكست و مرواريدا وقتي بيرون ريختند همه روشن شدن و از اون روز فهميد مرواريد آسمون رو كشتن، فايدهاي نداره، بايد خورشيد رو كشت تا سايه نيز نباشه. ولي ديگه خيلي دير بود . آره از اون روز ديگه نه خواب داره و نه خوراك. حتي از سايه خودش هم ميترسه .
تازه يادش اومد وقتي داشتند مرواريد هارو صيد ميكردن همشون از هم سؤال ميكردن «مگه مرواريد نبايد تو دريا باشه پس چرا تو آسمونه؟ شايد آسمون درياست و دريا آسمون؟ هر دوشون قراره آبي باشن ولي حالا كه سياهه معلوم نيست كدومن؟» هيچكس از اونا نفهميده بود كه چرا وقتي مرواريد ها رو صيد ميكردن جاي هر كدوم كه صيد شد يه ستاره تو سقف آسمون نمايون ميشد و بزودي آسمونِ بي مرواريد غرق ستاره بود. آره از مرگ هر مرواريد ستارهيي پديدار ميشد و چنگالهاي اونا قدرت صيد ستاره را نداشت و از نور ستارهها با هم خورشيدي پديد آمد كه از نورش لشكر سياهي ها به اضمحلال ميرفت.
هر ستاره خود نوري بر مرواريدهاي دگر بود كه از ساية روشنشون ، صيادان تاريك خانه به وحشت مرگ افتاده بودند. و حالا اين مرتيكه لندهور از سايه خود نيز ترس داشت آري حتي از سايه خودش و فحش دادن به« امام »هم دردي را دوا نميكرد چون روشني سايه همه جا رو داشت ميگرفت و اسمون و دريا كم كم رنگشون آبي ميشد و وجود بين سايه و نور نمايون و آشكار.
سايه چون در نور شد
سايه از نور
نور در وجود سايه شد
در ميان نور
صد دست نمايان
هر دست
هزاران دست شد
نور و سايه در وجود
يك شد
ازميان يك
در ميان نور
خورشيد آمد
شب رفت و روز شد